ناگهان یکی سلام داد
آن هنگام که درخودتنیده شده بودم
چشمانی داشت با برقی ازحقیقت
ولحظه ای ایستاددر موازات
نزدیک ترازنزدیک
امادست نایافتنی
آن دیگری ردشد،خندید
ورازهانیزسربه مهرعبورکردند
در خنده او آهنگ حقیقت مستور بود
دیدم،شنیدم
ولی در بندتاروپودوهم اسیر.
آه،من خیالی بیش نیستم
حقیقت سلام میدهد،میخندد،میرود
ومن همچنان وهمی مبهوتم در موازات
تشنه یک خیزش
از مجاز به حقیقیت
از سایه به وجود
من وهمی مبهوتم
پرازنیاز رفتن
مهردادمیخبر-۲۰ اسفند۹۵